بله ما 12-10 روز قبل یه پستی نوشتیم راجع به محل طرحمون که ادامه داشت.
و حالا ادامه اش:
آره الا گفت بذار یه زنگ بزنم به خانم سین که همسر سرایدارمون بود ببینم کجاست.
زنگ زد و سین گوشی رو برداشت...خواب بود،برای همین صدای در زدن ما رو نشنیده بود.بچه اش 1 ماهشه.
خیلی قشنگه مثل خودش...
خلاصه در رو باز کرد و رفتیم تو و خودش و نی نی ماهش رو دیدیم.خیلی سختی کشیده بود بیچاره تو این مدت .....از زایمان سخت و دیسترس تنفسی بچه اش بگیر تا تنها بودنش توی بیمارستان به دلیل بیماری خواهرش و خیلی چیزهای دیگه که از حوصله ی جمع خارجه....
از اون جا رفتیم خونه ی یکی از اهالی که الا باهاش صمیمی بود بعدش زنگ زدیم پزسنل و تو دوراهی دهی که رفته بودند دهگردشی با جاده فرعی قرار گذاشتیم.
آره دیگه دیدیمشون و با 2 نفرشون که هم مسیر بودیم و خیلی هم صمیمی بودیم 4 تایی چپیدیم صندلی عقب و رفتیم شهر و ناهار خوردیم و آمار کل منطقه اعم از تولد بچه ی بهورز و پزشکای جدید منطقه و خلاصه همه چی رو گرفتیم و با روحی آرام برگشتیم سمت شهر دودگرفته ی عزیزمون.
فکر کنم خدا دلش برام سوخت که دیدیمشون وگرنه من دق میکردم.
راستش از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه هدف اصلی من دیدن اونها بود و گرفتن پایان طرح هدف فرعی محسوب میشد.
این هم ماجرای تجدید خاطرات با محل طرح.بعدا از خاطرات اون جا بیشتر براتون میگم
ارادتمند همیشگی
"نگار"
پیوست:فکر نکنم خاطره نویس خوبی باشم
نظرات شما عزیزان:
س.ق.ا 
ساعت14:08---8 تير 1391
به نظر من شما خاطر نویس خوبی نیستی اما یک نویسنده فوق العاده ی
پاسخ:ممنون